loading...

دفتر خاطرات اشلی

Content extracted from http://ashley.blog.ir/rss/?1739698815

بازدید : 1144
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دفتر خاطرات اشلی


این خوب نبود.
این خوب نبود که از قدیسه گناهانش لذت میبرد.
اون لحظه هیچ خوب و بدی وجود نداشت.
شبیه قبل از خطای حضرت آدم.
بیست قدم..
فاصله‌ی مناسبی ازش بود که دو تا سایه بزرگ کنارش رو ببینه.
سایه‌‌‌ای که بزرگ میشه کم کم تمام زندگی رو محو و تاریک میکنه.
"این بیرون هوا خیلی سوز داره"
بخار روی شیشه رو با دست‌های لرزونش کنار زد.
به تصویر ناواضح خودش توی یکی از هزاران قسمت شیشه شکسته نگاه کرد.
《کنارت میمونم》
آدم‌ها تا لحظه‌‌‌ای که نفس می‌کشند دروغ میگن.
از کجا میدونم؟ دروغگو‌ها خیلی زود دروغگو‌های دیگه رو پیدا میکنند.
با خودش فکر‌میکرد که چرا.
چرا دروغ‌ها اینقدر راحتند؟
جوابش توی سختی‌های حقیقته.
دروغ‌ها زمانی سخت میشوند که حقیقتِ تو آشکار بشه.
اونموقع است که راز‌ها به وجود میان.
و رازها رازهای بیشتری رو میسازند.
چه کسی واقعا راست میگه؟

"وقتی اوضاع سخت میشه چیکار میکنی؟"

زمانی که قلبش از شدت درد میسوخت و به سختی سفیدی‌های چشماش رو با دست کنار میزد هیچوقت تموم نشده بودند.
هنوزم هم توی خاطراتش یک پس زمینه کلی حماقت‌های بیشمارش به نمایش گذاشته بود.
کمرش با شدت به جسم سختی برخورد کرد‌.
تکیه به دیوار روی زمین فرود اومد.
شاید این دنیای واقعی بود. تنهایی و بعد میون آدم‌ها له شدن‌.
《زندگی رو بدون تو تصور میکنم.》
نگاهی به کبودی‌های روی دست‌هاش انداخت.
سرش رو به دو طرف تکون داد و درد کشید.
اینجا جز خودش هیچکس نبود.
حتی اونی که باید هم اینجا نبود.
حالا که اون رفته_با اینکه وقتی بود حتی نگاهش هم نمیکرد_ میتونست نقاب "قوی بودنش" رو بندازه.
بغضش همونجا توی گلوش خفه شد.
《برو. 》
از در و دیوار بوی خون بلند میشد.
مایع قرمز رنگ توی دهنش رو تف کرد و دست‌هاش رو دیوانه وار دوی گردنش کشید و بعد چفتش کرد.
فشار محکمی‌وارد کرد و دیگه هوایی نبود که بخواد وارد ریه‌هاش بشه.
نفس نمیکشید.
تقلا نمیکرد.
لبخند هم نمیزد.
"چرا؟".
ازش نپرسید. اون فقط یه عوضی لعنتیه.
سردرد مضخرفش هیج وقت بیخیالش نمیشد و سوزش گوشه لبش داشت کلافش میکرد.
انگار توی یک انعکاس آینه راه میرفت که تا بی نهایت ادامه داشت. همه جا شبیه هم بود.
راهرو‌های طویل و اتاقایی که با موازات کنار هم دیگه قرار گرفته بودن...
به خودش حق میداد گم بشه.
البته که بین اون همه تصویر یه چهره آشنا دید.
چهره‌‌‌ای که توی فاصله دو متریش قرار داشت.
همون آینه پر پیچ خم روی دیوار‌های سفید.
دویدن هم فاید نداشت.. این فاصله همیشه برقرار بود.
《 دست‌هام رو بگیر. وقتی کنارت راه میرم. نزار اینحا گم بشم.》
دروغ محض بود اگه میگفت چیزی ذهنش رو مشغول نکرده. حتی اگه هزاربار هم بهش گفته بودن که منظوری ندارن اشلی میدونست که اینها به فکرشون خطور کرده.
روی ریل‌های قطار دراز کشید و چشم‌هاش رو بست.
اینبار تصاویر سفید تیره و دارک شدن‌.
چقدر مگه اهمیت داشت؟
حق داشت. مگه نه؟
حق داشت وقتی پدربزرگش با سرطان دست و پنجه نرم میکرد قوی نباشه.
حق داشت توی سالروز مرگ یکی از عزیزانش گریه کنه‌‌.
حق داشت وقتی کسی ولش میکنه با خودش تنها باشه.
وقتی قلبش میکشست..
وقتی امتحانش رو بد میداد‌..
وقتی دلش درد میکرد‌..
وقتی به دیوار کوبیده میشد..
وقتی درد میکشید..
وقتی زمین میخورد و حتی روی زمین باقی میموند..
حق داشت که قوی نباشه.
کسی هست؟ البته که هست.
الان دیگه راه نجاتی نیست...دیگه خیلی دیره.
خیلی‌ دیر.
از پشت پلکش نورخوشید و قرمز مزه میکرد.
لبخندی زد.
یک رنگ جدید.
رنگی به جز مشکی و سفید.
احمقانه کجا بود؟
اینکه توی اون دنیای قدیمی‌تنها رنگ‌های مورد علاقش بودند.
زمان میتونست علاقه‌ها به نفرت‌ها تبدیل کنه.
نفسی کشید و ساعت‌ها بدن خشکش رو روی ریل‌های فرسوده قطار نگه داشت.
کم کم قرمز‌ها از بین رفت.
نارنجی کمرنگ.
و حالا دوباره همه چیز سیاه شده بود.
《انجامش بده.》
زندگی رو برای یه دختر پنج ساله جهنم کردند.
دست‌های کوچیکش از همون موقع پر از خط‌ها و زخم‌های کوچیک بود.
تقاصی در کار نیست و همینطور انتقام و تنفری‌.
فقط یه بغض قدیمی‌توی گذشته مونده.
دختر پنج ساله‌‌‌ای که بعد از نه سال هنوزم تنهایی زانوهاشو بغل میکنه و اونقدر بغض و گریه میکنه تا همونجا به خواب بره.
هنوز هم صداها به گلوش چنگ میندازن و زخمیش میکنند.
هنوزهم ادای قهرمان قصه‌ها در می‌آورد.
اما زمان از دستش فرار میکند‌.
مثل هر زمان دیگر.
《بهت کمک میکنم. بیا ازینجا بریم.》
وقتی سایه‌ها ناپدید شدند چشم‌هاش رو لحظه‌‌‌ای باز کرد نگاهی به ابرهای توی آسمون انداخت.
بدن گرفتش رو بلند کرد و همونطوری که لنگ میزد خودش رو به دیوار تکیه داد.
فندک قدیمی‌رو از توی جیبش در آورد و نگاهی به شعله کوچیک توی تاریکی انداخت.
بی اهمیت شعله رو توی سراشیبی انداخت.
و این آغاز داستان مرگ اشلی بود.

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 6
  • بازدید کننده امروز : 6
  • باردید دیروز : 1
  • بازدید کننده دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 25
  • بازدید ماه : 81
  • بازدید سال : 214
  • بازدید کلی : 10104
  • کدهای اختصاصی