loading...

دفتر خاطرات اشلی

وقتی توی شعله ها از بین رفتم، خاکسترم رو برات میزارم بِیب

بازدید : 316
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22


برای بیشتر خورد نشدن نفس‌های عمیق میکشید و تند تند صورتش رو پاک میکرد تا مبادا گریه‌هاش صدا دار بشه.لعنت به عادت‌های دیرینه.
نزدیک کوچه با زنگ خوردن گوشیش و بیخیال نشدن اون شخص بی حوصله تماس رو وصل کرد و منتظر غر زدن‌های بی پایان 《دختره روی اعصاب》 بود اما وقتی جوابی جز سکوت دریافت نکرد با شک نگاهی به صفحه روشن موبایلش انداخت و ضربه محکمی‌به سرش زد.
احمق! احمق!احمق! تو فقط یه احمقی.
《بالاخره جواب دادی》
بدون حرف فینی کشید و با آستین لباسش چشم‌هاش رو پاک کرد.
《بهت ربطی نداره که من دارم چیکار میکنم. دست از‌سرم بردار》
صدای لرزونش اجازه نمیداد که جملاتش به خوبی ادا بشن و اشلی از این وضعیت متنفر بود.
لحظه‌‌‌ای بعد صدای مهربونش چشم‌های دختر رو گرد کرد و با شک به وسیله‌هاش خیره شد.
اخمی‌کرد و برخلاف میل درونیش کاری رو که ازش خواسته بود رو انجام داد.
《دوست دارم همیشه به گریت بندازم..》

خون هایی از جنس دست
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 15
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 5
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 229
  • بازدید سال : 5629
  • بازدید کلی : 9804
  • کدهای اختصاصی