کلید رو توی قفل چرخوند و وارد سرزمین عجایبی که متروک شده بود پا گذاشت.
تب خفیفی که داشت سستش کرده بود. دلش میخواست پیش بقیه بمونه اما احساس کرد باید تنهاشون بزاره.
همهی اون احساس خوب کم کم محو شد و از بین رفت.
دست و پا نمیزد. آروم بود اما نه از نوع آرومش. آروم بود چون نتونسته بود دل بکنه و توی تزریق آرامش شکست خورده بود.
چشمهاش رو با وحشت میون اون همه تاریکی باز نگه داشته بود اما تاریکی هنوز همون بود.
تند تند تلک زد اما اون تاریکی با عدالت و تندی پخش شده بود. تاریکی که از پشت پلکهای بستش هم میتونست حسش کنه.
به صورتش چند مشت آب پاشید که تلاش بی فایدهای برای خاموش کردن آتیش درونش بود.
در رفتن از زیر مشت و لگدهاشون به هر سختیای که بود میسر میشد.
انگار که نه قدرت اثبات داشته باشه و نه انگار..فقط مجبوری با چیزی که هست همونطوری کنار بیای و بری.
میدونست دیر یا زود همچین اتفاقی میوفتاد و تنها راهی که داشت رفتن بود.
محض رضای خدا..
چجوری میتونست از خودش محافظت کنه وقتی حتی دیگه به خودش هم اعتماد نداشت؟
فقط دلش میخواست فرار کنه.. بدوه و به صدایهای پشت سرش بی اهمیت باشه.
میخواست همه چیز رو ترک کنه و فقط فاصله بگیره.
توی تاریکیها گم بشه و به هیچ چیزی اهمیت نده.
احساس اشتباه بودن میکرد!!!
بازدید : 534
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 4:37