نفسش بند اومده بود
و در نهایت، به سختی زمین خورده بود.
این یعنی گم شدن؟
کنار رد پاهایی که حرکت نکردند آدمها ایستاده بودند و بی خبر از همه چیز لبخندهایش را بهانه زندگی اش کرده بودند.
نمیدونست اثر اون داروی قوی بود یا بی خوابیهای پی در پی اش اما کم کم چشمهاش سفید تر همیشه شدن.بی خبر از این نمایش خیالی ذهنش،
انگار همه چیز فقط تمرین و یک پیش نمایش کوتاه است.
《بیا تو سرما میخوری. دوباره که داری گریه میکنی مگه قول نداده بودی...》
《قول واسه شکستنه》
اشلی رو درآغوش کرد و سمت خودش کشید.
همونطور که لبخند فیکی روی لبش نشونده بود زمزمه کرد: 《همه اونجا منتظرتن میخوان ببینن حالت چطوره》
با نشنیدن جوابی آهی کشید و با تعجب به اشلی که دستش رو پس میزد نگا میکرد.
《نمیخوام بیام. حالش خوبه.نه؟ پس فقط دست از سرم بردارین. نه حرفی میخوام بزنم نه میخوام چیزی بشنوم فقط ولم کنین بزارین بمیرم》
با چشمهای بی حسش به تن لرزونش خیره شد《یعنی چی که بزارم بمیری؟ دیوونه شدی؟ چرا اینقد عجیب غریب رفتار میکنی؟》
اشلی نگاهش نکرد
《نمیبینین! کور شدین! آره من احمقم که باور میکنم》
صدای قدمهاش توی اون سکوت منعکس میشد و تنهاییش رو یادآوری میکرد.
آرامش نسبتا حقیقی؟
همون لحظه صاحبش بود.
همون لحظه که کسی رو نمیشناخت و متقابلا، آدمهای توی خیابون هم هیچ پیش زمینهای _خوب یا بد_ توی ذهنشون از دختر نداشتن.
دلش میخواست پاک پاک بشه.
تغییر کنه.
اما کی میتونست؟
خودش؟ یا بقیه؟
با دستهای زخمیش چشمهای خیسش رو لمس کرد.
به دستهاش نگاه کرد و خاطرهای توی مغزش تداعی شد.
+
از دستام متنفرم!
با تعجب به ماری که خیلی جدی این حرف رو میزد نگاه کرد
_چرا؟
سرش رو چرخوند و موهای کوتاهش رو پشت گوش زد.
+خیلی لاغر و زمختن. کی همچین دستایی رو دوست داره؟
دلتنگی، لبخند پر اندوهی روی لبهای خشکش نشوند.
دستهاش رو توی جیب پلیورش فرو کرد و خیره به چراغهای همیشه روشن نفسی کشید.
نمیخواست از این عذاب سبک بشه.
حقش بود!!
پس دربرابر همه چیز دهنش رو بست و حالا..
حالا؟ هیچی!
وقتی بهشون نیاز داشت که کنارش نبودن
و حالا که همه عقب گرد کرده بودن ازش چی میخواستن؟
به قول فیبی _در سریال دوستان_ مردم اونقد سرگرم کارهاشون هستن که ممکنه به بعضی چیزها اصلا توجه نکنن!!
اما این بدگمانی که هیچ کس حتی اون رو یادش هم نبوده توی گوشهای زمزمه میکرد.
اما این همه چیز نبود.
و مشکل همینجا بود.
هیچی فراموش نمیشد چون توی مغزش حک شده بودن.
تک به تک اون ثانیههای اون شب و حتی شبهای بعدش.
《چرا اینقد داری بچه بازی درمیاری؟》
با شنیدن صدای عصبانی که با قدمهای بلند نزدیکش میشد سر تکون داد.
《اینجا چیکار میکنی؟》
چرا اینکارو کردی؟ خودتم میدونی که همش تقصیرتوعه!
نظرت چیه که از زندگی همه گم بشی؟
《من-منظورت چیه که چرا اینجام؟》
به سختی کلماتش رو از ته گلوش خارج کرد و لب گزید.
با دیدن اشلی آهی کشید و موهاش رو به هم ریخت.
بی حوصله چشم چرخوند و همونطور که سعی میکرد آروم باشه زمزمه کرد
《دلیل هیچکدوم از اخلاقای بچگانت رو نمیدونم پس فقط مثل یه دخترخوب پاشو بیا پایین و اینقد بقیه رو اذیت نکن. من حوصله بحث کردن باتو رو ندارم.》
قطره اشکی از چشمهای قرمزش سر خورد.
《چطور میتونی وقتی همه چیز رو میدونی جوری رفتار کنی که انگار اصلا منو نمیشناسی؟》
سکوتی که برقرار شده بود رو کسی نمیشکست.
چشمهاش رو پاک کرد و خیره به دودی جلوی چشماش در حال گذر بود بغض کرد.
ماری راست میگفت.
هیچ چیز توی دنیا ابدی نیست!!