نفسش بند اومده بود
و در نهایت، به سختی زمین خورده بود.
این یعنی گم شدن؟
کنار رد پاهایی که حرکت نکردند آدمها ایستاده بودند و بی خبر از همه چیز لبخندهایش را بهانه زندگی اش کرده بودند.
نمیدونست اثر اون داروی قوی بود یا بی خوابیهای پی در پی اش اما کم کم چشمهاش سفید تر همیشه شدن.بی خبر از این نمایش خیالی ذهنش،
انگار همه چیز فقط تمرین و یک پیش نمایش کوتاه است.
《بیا تو سرما میخوری. دوباره که داری گریه میکنی مگه قول نداده بودی...》
《قول واسه شکستنه》
اشلی رو درآغوش کرد و سمت خودش کشید.
همونطور که لبخند فیکی روی لبش نشونده بود زمزمه کرد: 《همه اونجا منتظرتن میخوان ببینن حالت چطوره》
با نشنیدن جوابی آهی کشید و با تعجب به اشلی که دستش رو پس میزد نگا میکرد.
《نمیخوام بیام. حالش خوبه.نه؟ پس فقط دست از سرم بردارین. نه حرفی میخوام بزنم نه میخوام چیزی بشنوم فقط ولم کنین بزارین بمیرم》
با چشمهای بی حسش به تن لرزونش خیره شد《یعنی چی که بزارم بمیری؟ دیوونه شدی؟ چرا اینقد عجیب غریب رفتار میکنی؟》
اشلی نگاهش نکرد
《نمیبینین! کور شدین! آره من احمقم که باور میکنم》
صدای قدمهاش توی اون سکوت منعکس میشد و تنهاییش رو یادآوری میکرد.
آرامش نسبتا حقیقی؟
همون لحظه صاحبش بود.
همون لحظه که کسی رو نمیشناخت و متقابلا، آدمهای توی خیابون هم هیچ پیش زمینهای _خوب یا بد_ توی ذهنشون از دختر نداشتن.
دلش میخواست پاک پاک بشه.
تغییر کنه.
اما کی میتونست؟
خودش؟ یا بقیه؟
با دستهای زخمیش چشمهای خیسش رو لمس کرد.
به دستهاش نگاه کرد و خاطرهای توی مغزش تداعی شد.
بازدید : 209
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22