با وجود دردی که توی تنش پیچیده بود میتونست کسی که اسمش رو صدا میزد و به سمتش میومد حس کنه. از یادآوری چند لحظه قبل لرزید و کمینفس کشید تا بهتر بشه .
بدن گرفته و خشکش رو تکون داد و شنیدن صدای استخونهاش لرزی به تنش انداخت
همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی خودش هم نمیدونست چطور الان توی این نقطه گیر افتاده.
《در کوفتی رو باز کن》
امروز چندمه چه ماهی بود؟
احساس باختن میکرد
در یک نگاه تار و خسته بازی تموم بود.
اگه این فقط یه بازی بود میخواست دوباره دکمه شروع رو لمس کنه اما باید کنار میاومد
کنار میومد .. با دنیای واقعی!
میدونست یه بخشی ازش نمیخواست بیدار بشه و اعتراف به این موضوع برای خودش هم سخت بود. شجاعتش رو نداشت که به ترسش فکر کنه; چون این رو خوبی میدونست اگه ترست رو قبولش کنی دیگه بیخیالت نمیشه و ادامه پیدا میکنه.
مثل اینکه وقتی یکیشونو پیدا میکنی میفهمیتعداد بیشتری هم هست.
داخل یه متروکه زندگی میکرد.
ابر سیاهی که جلوی خورشید زندگیش رو گرفته بود و لحظه به لحظه بزرگتر میشد.
همین تاریکی لازم بود تا تمام اشلی رو دربر بگیره.
چرا اینجوری شده بود؟
جوابش قدرت خاطراته.
کوچکترین حرکتها بدون برنامه ریزی و بعدش سقوط میکنی، نیست و نابود میشی!
از اول اینجوری نبود که موقع حرف زدن سرد بشه و با شنیدن اون کلمات نفرین شده اینجوری به هم بریزه و عقب بکشه.. لبخندهای عصبی بزنه و طوری تو این کرختی دست و پا بزنه که انگار هیچ چیز اهمیتی نداره!!!!
《بهت میگم درو باز کن لعنتی..رو به راهی؟》
لعنت به همه چی!
اما واقعیت این بود که اهمیت داشت. اونم بیشتر از چیزی که بشه تصورش کرد. توی آستانه تحملش نبود.
انگار با هر قدم اون بار سنگین رو روی آسفالت میکشید و حواسش نبود..
حواسش نبود که احساساتش جلو تر میرن..صداها جلو تر میرن اما، هیچ وقت تموم نمیشن!!!
از داشتن زیاد میرسی به عادت کردن و وقتی عادت کنی از دستش میدی.
اول و آخرش تو میمونی با یه زخم توی قفسه سینه ات.
زخمه اول دردناکه...دومیمبهمه..سومی
خنده دار..و در آخر هیچی!!
اشلی دقیقا همونجا بود. توی بیابون هیچی دنبال چیزی نمیگشت.
باید حواسش رو جمع میکرد. نباید بیشتر توی متروکه باقی میموند.
با وجود تمیز بودن اتاق اشلی زیر لایه ضخیمیاز گرد و غبار پوشیده شده بود; حتی اگه چراغها رو روشن میکرد..حتی اگه خورشید رو میوردن باز هم تاریکی باقی میموند..
این تاریکیها برای اشلی فهمش بستگی به صداها و درک صداهاش وابسته به رنگها و بوها...
《دیوونه نشو...》
نگرانی شبیه عطر ضعیف غروبهای جمعه بود.
قلبش رو تیکه تیکه میکرد.
یه دارو نیاز داشت...
دارویی که باعث بشه قلبش بتپه. به هیچ شانس کوفتیای نیاز نداشت...
روی طناب نازک قدم میزد..معلق میشد اما با دستهای زخمیش مسیر رو طی میکرد!
درد آشنایی که دوباره بهش حمله میکرد
بلند میشد..سایهای که نماینگر اون بود بزرگ میشد
صدای سرفههای خشکش زودتر از خودش اعلام حضور کرد《نمیخوام بمیرم..!!!》
بازدید : 559
پنجشنبه 7 اسفند 1398 زمان : 20:46