زیر جاهای پای عمیق به تنهایی پژمرده میشد.
در باد سرد زمستانی، تنفسهای سفید پراکنده و قطره اشکهای یخ زده.
پایان این فصل کجا بود؟
نکنه که تا ابد ادامه داشته باشه..
توی این طوفان یخ زده از خونی که ریخته شده بود به رنگ سرخ دراومده بود.
کی به جز خودش میتونست همهی اینها رو انجام بده؟
دلش میخواست یه موج گرم و عمیق توی اقیانوس بیکران باشه و بدون توقف حرکت کنه..
حرکت کنه و دیگه هیچوقت برنگرده.
غروب هزاران خورشید رو به تنهایی تماشا کرد و حالا قلبش احساس سنگینی میکرد.
چشمهاش رو بسته بود و بین زمان و مکان گم شده بود.
"کجا باید برم؟"
از میون راههای بیشماری که نرفته بودو راههایی که جلو دار حرکتش بودن.. در جهان پیچیده بدون راه خروج.
از اول و آخرش شروع کرده بود و حالا وسطش گیر کرده بود. نه میتونست برگرده و نه راهش رو ادامه بده
باید چیکار میکرد؟
گمگشتیهاش مثل یه تونل بی انتها و تاریک بودن و تنها چیزی که میتونست بشنوه صدای نفسهای ترسیده اش بود.
اما لعنت بهش..
میخواست راهش رو باور کنه. میخواست خودش رو مطمعن کنه که یه چیزی درسته تا اگه تهش بفمه غلط بود با خودش فکر کنه حداقل یک راه برای انتخاب وجود داشته.
عمیق تر و عمیق تر مثل شیشهای که نمیشه خوردههاش رو جم
حتی دیگه گریه هم نمیکرد... چون نتونسته بود از خودش محافظت کنه.
چون نتونسته بود به قولش عمل کنه و همهی اینها اون رو توی اون تونل مخوف هل میدادن.
حتی بعد از این مدت طولانی هنوز هم لبخند میزد.
مثل یک نجوا توی گوشش هدایت میشد.
پایان این راه کجا بود؟