اوضاع به اندازه کافی بد و گیج کننده بود و لازم آپشن اضافی مثل بارون کامل ترش کنه. هر چند بارون به حرف آدما گوش نمیداد و سرش به کار خودش گرم بود.
موزیک ملایمیکه پخش میشد با صدای بارون ترکیب شده بود و زمزمههای مردم بینشون پارازیت ایجاد میکردن.
درست توی این نقطه دنیا که همه چیز آروم بود یا حداقل اینطود به نظر میرسید یه انفجار بزرگ اتفاق میافتاد و آتیششون میزد.
از هجوم اون همه رنگ و بو که ناگهان به مغزش حمله میکردن حالت تهوع گرفته بود. قصد داشت مردم گم و گور بشن اما خودش گم شده بود.
آسمون نارنجی رنگ غروب با خاکیهای زمین مخلوط شده بودن. ازون مخلوطهایی که دیگه قرار نبود از هم تفکیک بشن. انگار بارون قرار نبود به این زودیها تموم بشه انداخت. ته گلوش خاک خورده بود .
اگه مریض میشد..حتی نمیخواست بهش فکر کن.
همه جا نا آشنا بود. ناشناس و مبهم.
یه اتصال کوتاه خاموش شدن چراغها برای چند ثانیه و بعد روشن شدنشون.
نمیدونست چجوری باید دو تا شخصیت متفات که کمتر از چند ساعت دیده رو هضم کنه.اون خنده و شوخ طبعی یا یهویی جدی شدناش رو.
به هرحال اهمیتی نداشت..این تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
اینبار قدمهاش رو مصمم تر برمیداشت.
نور عظیمیروی گناهش میدرخشید و خون سرخ که از بدن روون شده بود دیگه نمیتونست برگرده.
مخفیش کرد..پوشوندش
اما نتونست پاکش کنه!!!