نفسش بند اومده بود
و در نهایت، به سختی زمین خورده بود.
این یعنی گم شدن؟
کنار رد پاهایی که حرکت نکردند آدمها ایستاده بودند و بی خبر از همه چیز لبخندهایش را بهانه زندگی اش کرده بودند.
نمیدونست اثر اون داروی قوی بود یا بی خوابیهای پی در پی اش اما کم کم چشمهاش سفید تر همیشه شدن.بی خبر از این نمایش خیالی ذهنش،
انگار همه چیز فقط تمرین و یک پیش نمایش کوتاه است.
《بیا تو سرما میخوری. دوباره که داری گریه میکنی مگه قول نداده بودی...》
《قول واسه شکستنه》
اشلی رو درآغوش کرد و سمت خودش کشید.
همونطور که لبخند فیکی روی لبش نشونده بود زمزمه کرد: 《همه اونجا منتظرتن میخوان ببینن حالت چطوره》
با نشنیدن جوابی آهی کشید و با تعجب به اشلی که دستش رو پس میزد نگا میکرد.
《نمیخوام بیام. حالش خوبه.نه؟ پس فقط دست از سرم بردارین. نه حرفی میخوام بزنم نه میخوام چیزی بشنوم فقط ولم کنین بزارین بمیرم》
با چشمهای بی حسش به تن لرزونش خیره شد《یعنی چی که بزارم بمیری؟ دیوونه شدی؟ چرا اینقد عجیب غریب رفتار میکنی؟》
اشلی نگاهش نکرد
《نمیبینین! کور شدین! آره من احمقم که باور میکنم》
صدای قدمهاش توی اون سکوت منعکس میشد و تنهاییش رو یادآوری میکرد.
آرامش نسبتا حقیقی؟
همون لحظه صاحبش بود.
همون لحظه که کسی رو نمیشناخت و متقابلا، آدمهای توی خیابون هم هیچ پیش زمینهای _خوب یا بد_ توی ذهنشون از دختر نداشتن.
دلش میخواست پاک پاک بشه.
تغییر کنه.
اما کی میتونست؟
خودش؟ یا بقیه؟
با دستهای زخمیش چشمهای خیسش رو لمس کرد.
به دستهاش نگاه کرد و خاطرهای توی مغزش تداعی شد.
این خوب نبود.
این خوب نبود که از قدیسه گناهانش لذت میبرد.
اون لحظه هیچ خوب و بدی وجود نداشت.
شبیه قبل از خطای حضرت آدم.
بیست قدم..
فاصلهی مناسبی ازش بود که دو تا سایه بزرگ کنارش رو ببینه.
سایهای که بزرگ میشه کم کم تمام زندگی رو محو و تاریک میکنه.
"این بیرون هوا خیلی سوز داره"
بخار روی شیشه رو با دستهای لرزونش کنار زد.
به تصویر ناواضح خودش توی یکی از هزاران قسمت شیشه شکسته نگاه کرد.
《کنارت میمونم》
آدمها تا لحظهای که نفس میکشند دروغ میگن.
از کجا میدونم؟ دروغگوها خیلی زود دروغگوهای دیگه رو پیدا میکنند.
با خودش فکرمیکرد که چرا.
چرا دروغها اینقدر راحتند؟
جوابش توی سختیهای حقیقته.
دروغها زمانی سخت میشوند که حقیقتِ تو آشکار بشه.
اونموقع است که رازها به وجود میان.
و رازها رازهای بیشتری رو میسازند.
چه کسی واقعا راست میگه؟
برای بیشتر خورد نشدن نفسهای عمیق میکشید و تند تند صورتش رو پاک میکرد تا مبادا گریههاش صدا دار بشه.لعنت به عادتهای دیرینه.
نزدیک کوچه با زنگ خوردن گوشیش و بیخیال نشدن اون شخص بی حوصله تماس رو وصل کرد و منتظر غر زدنهای بی پایان 《دختره روی اعصاب》 بود اما وقتی جوابی جز سکوت دریافت نکرد با شک نگاهی به صفحه روشن موبایلش انداخت و ضربه محکمیبه سرش زد.
احمق! احمق!احمق! تو فقط یه احمقی.
《بالاخره جواب دادی》
بدون حرف فینی کشید و با آستین لباسش چشمهاش رو پاک کرد.
《بهت ربطی نداره که من دارم چیکار میکنم. دست ازسرم بردار》
صدای لرزونش اجازه نمیداد که جملاتش به خوبی ادا بشن و اشلی از این وضعیت متنفر بود.
لحظهای بعد صدای مهربونش چشمهای دختر رو گرد کرد و با شک به وسیلههاش خیره شد.
اخمیکرد و برخلاف میل درونیش کاری رو که ازش خواسته بود رو انجام داد.
《دوست دارم همیشه به گریت بندازم..》
با لرز کنار دیوار راهش رو ادامه میداد.
میخواست کمترین برخورد رو با آدمهایی که اونجا بودن داشته باشه. شبیه شبح انسان واری که هر دستش از تن آدما بگذره و هر چی چشم آدمها ازش رد بشه بیشتر به این پی میبیره که واقعیت نداره و وقتی باور کرد که چیزی بیشتر از یه بخار نیست کم کم محو بشه...
شبیه فقط یه تلقین بزرگ از حضور آدمه و اشلی مطمعن نبود که اونجا باشه.
لبخند بی پرواش بوی شر میداد.
حالا اون شلوغی و صدای خندهها آرامش بخش نبودن.
《چی میشه اگه اونجوری که فکر میکنی آدم خوبی نباشم؟》
لبهاش رو با زبون تر کرد و با چشمهای براقش به اشلی نگاه کرد و سوال پرسید.
همونجا با چشمهایی باز که رد اشک از کنارشون دیده میشد نفسهای سخت رو تماشا کرد و فرشته توی یک سطل رنگ آبی فرو رفت.
قرار بود تا طلوع آفتاب آبی بودن رو تجربه کنه.
همونطوری که نقاشی کشیده بود.
《کی گفته من فکر میکنم تو آدم خوبی هستی؟》
نیشخند شیطنت آمیزش اجازه پیش روی میداد.
اون لعنتی خود خطر بود.
《من اقونیطونم》
اشلی میون خندههاش گفت و غبارهای سیاهی دورش رو فرا گرفت.
زندگی هیچ بخش بندی مناسبی نداشت. عوضشدن صحنهها بدون هیچ آگاهی و اعلام به تو صورت میگیره.یه لحظه بین جمعیت وایستادی و لحظه بعد توی باتلاق دست و پا میزنی.
مشابه این اتفاق توی خلاصه نویسی اتفاقات مفصل رخ میده که یه عالمه چیز جزئیات حذف میشن. اما این درست نبود.
چون به اشلی فقط یه خلاصه داده بودن و گفته بودن که درکش کنه. نمیفهمید جمع توی عکس چطور از هم پاشید و دیگه هیچوقت برنگشت.
اوه. الان اونجا صبح بود.
هر جایی به جز اینجا صبح بود.
پرت کردن حواس اینروزها خیلی سخت شده بود چون به میل خودت نمیتونستی اون آگاهی رو قطع کنی.مثلا برای نگاه نکردن به یه فایل قدیمیکه قایمش کردی باید سالها سمت چیزهای دیگه رو برگردونی.
و هیچ کس جز اون معنیای که پشت تمامیاین برنامه ریزیها و دروغ گفتنها بود رو نمیفهمید.
"کوچهای که سرو تهش بسته است زندانه عزیزم"
"سنگینیم از حماقته.
یه چیزی توی سرمه. یه خاطره و شباهت مسخره به این شرایط مسخره تر که داره دیوونم میکنه.
سنگینم.
یاد اون شب توی ساحل میوفتم. سفر کوچیک یه روزه دور آتیش. اون موقعها غر میزدم که چرا زودتر برنمیگردیم خونه"
ده و نیم
میتونست تیک تاک ساعت روی دیوار رو بشنوه. این خاصیت سکوته که هر صدایی رو قوی تر از خودش نشون بده.
یازده
شبیه به تنهایی که کوچکترین احساسات رو ذره بین مییره.
یازده و نیم
همیشه فکر میکرد ذات زمان جوریه که تا وقتی چیزی معنی میده تغییر کنه. دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه.
وگرنه چرا جلو میره؟ چرا ساعت "ده و پنچ دقیقه" با "ده و شش دقیقه" فرق میکنه؟
هیچ اتفاقی نمیوفتاد..به ساعت نگاه کرد. پس چرا کار میکرد؟
هنوز نتونسته بود با فکراش کنار بیاد و دستاش..
چرا میلرزیدن؟؟!!
چرا آدما میرن؟
چون گاهی فکر میکنن این تنها کاریه که ازشون برمیاد؟
چون فکر میکنن پاهاشونو که تکون بدن یه نقطه بزرگ قراره بیاد ته جملههاشون و تموم؟
اما آیا واقعا میخوان که تموم بشه؟
آدما گاهی فک میکنن که باید برن! اینجوری خودشونو از گناهاشون تبرئه میکنن.
آدما گاهی به رفتن فکر میکنن که برگردن اما وقتی پاشونو تا ته روی گاز میره اجازه دنده عقب گرفتن ندارن. چون آدم زمانی میتونه افکارش رو پس بزنه یا تغییرشون بده که عملشون نکرده باشه.
طبلی که برای یه اتفاق بزرگ زده میشه اول ضعیف و محو و بعدها جون دار و کر کننده.
مثل صدای روییدن که اگه خوب ساکت باشی و خوب تر از اون بلد باشی از گوشات استفاده کنی این ترانهی حرکت کردن رو میشنوی.
چیزی که سه سال بود توی سرش راه میرفت عذابش میداد. عذابی لذت بخش و فوق العاده وحشتناک.
هزاران بار.. هزاران بار تمامیاون افکار رو سوزوند اما اونها دوباره روییدن. تبدیل به گلها و درختهای بیشمار شدن و تمام وجودش رو تبدیل به یک جنگل پر از خاکستر و آتش کردن.
اما حالا اشلی تبر توی دست گرفته بود تا تمامیاون دشت نفرت انگیز رو نابود کنه.
یک بار برای...همیشه!!
کلید رو توی قفل چرخوند و وارد سرزمین عجایبی که متروک شده بود پا گذاشت.
تب خفیفی که داشت سستش کرده بود. دلش میخواست پیش بقیه بمونه اما احساس کرد باید تنهاشون بزاره.
همهی اون احساس خوب کم کم محو شد و از بین رفت.
دست و پا نمیزد. آروم بود اما نه از نوع آرومش. آروم بود چون نتونسته بود دل بکنه و توی تزریق آرامش شکست خورده بود.
چشمهاش رو با وحشت میون اون همه تاریکی باز نگه داشته بود اما تاریکی هنوز همون بود.
تند تند تلک زد اما اون تاریکی با عدالت و تندی پخش شده بود. تاریکی که از پشت پلکهای بستش هم میتونست حسش کنه.
به صورتش چند مشت آب پاشید که تلاش بی فایدهای برای خاموش کردن آتیش درونش بود.
در رفتن از زیر مشت و لگدهاشون به هر سختیای که بود میسر میشد.
انگار که نه قدرت اثبات داشته باشه و نه انگار..فقط مجبوری با چیزی که هست همونطوری کنار بیای و بری.
میدونست دیر یا زود همچین اتفاقی میوفتاد و تنها راهی که داشت رفتن بود.
محض رضای خدا..
چجوری میتونست از خودش محافظت کنه وقتی حتی دیگه به خودش هم اعتماد نداشت؟
فقط دلش میخواست فرار کنه.. بدوه و به صدایهای پشت سرش بی اهمیت باشه.
میخواست همه چیز رو ترک کنه و فقط فاصله بگیره.
توی تاریکیها گم بشه و به هیچ چیزی اهمیت نده.
احساس اشتباه بودن میکرد!!!
تعداد صفحات : 1