دستش رو زیر منبع برد، مشتش رو پر از آب کرد و چند بار به صورتش زد. سرمایی که به صورتش برخورد میکرد نفسش رو برای مدت کوتاهی میبرید.
هوا کهنه و فرسوده بود. مثل سابیده شدن مفصلهایی که اینقدر ازشون کار کشیده که دارن از هم پاشیده میشن.
موهای خیسش رو عقب داد و نفس عمیقی کشید و سرجاش موند تا سراغش بیان.
چرا همیشه وقتی میخواست کر بشه صداها واضح تر میشن؟
وقتی نمیدونست کجاست.. نمیفهمید داره دور میشه یا نزدیک.جهتهای توی سر اشلی فقط به سمت یه جهت بودن...درد!
برای یک لحظه چشمهاش رو به دنبال ذرهای آرامش بست. اون لالایی خیالی اونقدر زیبا بود که وارد یک خلسه دیگه از دنیای تاریک خودش میشد. این روزها اونقدر بین افکارش شناور بود که مرزها و راهها رو گم میکرد
دستاش رو دور گلوش چفت کرد و لبخند کجی تحویل انعکاسش توی آینه داد.
حرکت ابرها رو زیرپاش حس میکرد و از لطافتشون اخمیمیون پیشونیش نشست.
زیر یه تنش نامرئی فشرده میشد اما از حرکت نایستاد و بالاتر رفت.به درک اگه الان یه قطار از اینکه رد میشد و لهش میکرد. یا اینکه از سرما اینجا یخ میزد و بعد عین یه تیکه یخ خورد میشد.
به درک! هممم..
باپاهاش به سنگهای ریز و درشت ضربه زد و بی هدف چشم چرخوند.
فندک طلایی رو از جیب شلوارش بیرون آورد و آتیشش رو جلوی صورتش گرفت.
با لرزش ریلهای قطار لبخند گشادی زد.
حالا چیزی تغییر میکنه؟
اوضاع به اندازه کافی بد و گیج کننده بود و لازم آپشن اضافی مثل بارون کامل ترش کنه. هر چند بارون به حرف آدما گوش نمیداد و سرش به کار خودش گرم بود.
موزیک ملایمیکه پخش میشد با صدای بارون ترکیب شده بود و زمزمههای مردم بینشون پارازیت ایجاد میکردن.
درست توی این نقطه دنیا که همه چیز آروم بود یا حداقل اینطود به نظر میرسید یه انفجار بزرگ اتفاق میافتاد و آتیششون میزد.
از هجوم اون همه رنگ و بو که ناگهان به مغزش حمله میکردن حالت تهوع گرفته بود. قصد داشت مردم گم و گور بشن اما خودش گم شده بود.
آسمون نارنجی رنگ غروب با خاکیهای زمین مخلوط شده بودن. ازون مخلوطهایی که دیگه قرار نبود از هم تفکیک بشن. انگار بارون قرار نبود به این زودیها تموم بشه انداخت. ته گلوش خاک خورده بود .
اگه مریض میشد..حتی نمیخواست بهش فکر کن.
همه جا نا آشنا بود. ناشناس و مبهم.
یه اتصال کوتاه خاموش شدن چراغها برای چند ثانیه و بعد روشن شدنشون.
نمیدونست چجوری باید دو تا شخصیت متفات که کمتر از چند ساعت دیده رو هضم کنه.اون خنده و شوخ طبعی یا یهویی جدی شدناش رو.
به هرحال اهمیتی نداشت..این تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
اینبار قدمهاش رو مصمم تر برمیداشت.
نور عظیمیروی گناهش میدرخشید و خون سرخ که از بدن روون شده بود دیگه نمیتونست برگرده.
مخفیش کرد..پوشوندش
اما نتونست پاکش کنه!!!
زیر جاهای پای عمیق به تنهایی پژمرده میشد.
در باد سرد زمستانی، تنفسهای سفید پراکنده و قطره اشکهای یخ زده.
پایان این فصل کجا بود؟
نکنه که تا ابد ادامه داشته باشه..
توی این طوفان یخ زده از خونی که ریخته شده بود به رنگ سرخ دراومده بود.
کی به جز خودش میتونست همهی اینها رو انجام بده؟
دلش میخواست یه موج گرم و عمیق توی اقیانوس بیکران باشه و بدون توقف حرکت کنه..
حرکت کنه و دیگه هیچوقت برنگرده.
غروب هزاران خورشید رو به تنهایی تماشا کرد و حالا قلبش احساس سنگینی میکرد.
چشمهاش رو بسته بود و بین زمان و مکان گم شده بود.
"کجا باید برم؟"
از میون راههای بیشماری که نرفته بودو راههایی که جلو دار حرکتش بودن.. در جهان پیچیده بدون راه خروج.
از اول و آخرش شروع کرده بود و حالا وسطش گیر کرده بود. نه میتونست برگرده و نه راهش رو ادامه بده
باید چیکار میکرد؟
گمگشتیهاش مثل یه تونل بی انتها و تاریک بودن و تنها چیزی که میتونست بشنوه صدای نفسهای ترسیده اش بود.
اما لعنت بهش..
میخواست راهش رو باور کنه. میخواست خودش رو مطمعن کنه که یه چیزی درسته تا اگه تهش بفمه غلط بود با خودش فکر کنه حداقل یک راه برای انتخاب وجود داشته.
عمیق تر و عمیق تر مثل شیشهای که نمیشه خوردههاش رو جم
حتی دیگه گریه هم نمیکرد... چون نتونسته بود از خودش محافظت کنه.
چون نتونسته بود به قولش عمل کنه و همهی اینها اون رو توی اون تونل مخوف هل میدادن.
حتی بعد از این مدت طولانی هنوز هم لبخند میزد.
مثل یک نجوا توی گوشش هدایت میشد.
پایان این راه کجا بود؟
با وجود دردی که توی تنش پیچیده بود میتونست کسی که اسمش رو صدا میزد و به سمتش میومد حس کنه. از یادآوری چند لحظه قبل لرزید و کمینفس کشید تا بهتر بشه .
بدن گرفته و خشکش رو تکون داد و شنیدن صدای استخونهاش لرزی به تنش انداخت
همه چیز اینقدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی خودش هم نمیدونست چطور الان توی این نقطه گیر افتاده.
《در کوفتی رو باز کن》
امروز چندمه چه ماهی بود؟
احساس باختن میکرد
در یک نگاه تار و خسته بازی تموم بود.
اگه این فقط یه بازی بود میخواست دوباره دکمه شروع رو لمس کنه اما باید کنار میاومد
کنار میومد .. با دنیای واقعی!
میدونست یه بخشی ازش نمیخواست بیدار بشه و اعتراف به این موضوع برای خودش هم سخت بود. شجاعتش رو نداشت که به ترسش فکر کنه; چون این رو خوبی میدونست اگه ترست رو قبولش کنی دیگه بیخیالت نمیشه و ادامه پیدا میکنه.
مثل اینکه وقتی یکیشونو پیدا میکنی میفهمیتعداد بیشتری هم هست.
داخل یه متروکه زندگی میکرد.
ابر سیاهی که جلوی خورشید زندگیش رو گرفته بود و لحظه به لحظه بزرگتر میشد.
همین تاریکی لازم بود تا تمام اشلی رو دربر بگیره.
چرا اینجوری شده بود؟
جوابش قدرت خاطراته.
کوچکترین حرکتها بدون برنامه ریزی و بعدش سقوط میکنی، نیست و نابود میشی!
از اول اینجوری نبود که موقع حرف زدن سرد بشه و با شنیدن اون کلمات نفرین شده اینجوری به هم بریزه و عقب بکشه.. لبخندهای عصبی بزنه و طوری تو این کرختی دست و پا بزنه که انگار هیچ چیز اهمیتی نداره!!!!
《بهت میگم درو باز کن لعنتی..رو به راهی؟》
لعنت به همه چی!
اما واقعیت این بود که اهمیت داشت. اونم بیشتر از چیزی که بشه تصورش کرد. توی آستانه تحملش نبود.
انگار با هر قدم اون بار سنگین رو روی آسفالت میکشید و حواسش نبود..
حواسش نبود که احساساتش جلو تر میرن..صداها جلو تر میرن اما، هیچ وقت تموم نمیشن!!!
از داشتن زیاد میرسی به عادت کردن و وقتی عادت کنی از دستش میدی.
اول و آخرش تو میمونی با یه زخم توی قفسه سینه ات.
زخمه اول دردناکه...دومیمبهمه..سومی
خنده دار..و در آخر هیچی!!
اشلی دقیقا همونجا بود. توی بیابون هیچی دنبال چیزی نمیگشت.
باید حواسش رو جمع میکرد. نباید بیشتر توی متروکه باقی میموند.
با وجود تمیز بودن اتاق اشلی زیر لایه ضخیمیاز گرد و غبار پوشیده شده بود; حتی اگه چراغها رو روشن میکرد..حتی اگه خورشید رو میوردن باز هم تاریکی باقی میموند..
این تاریکیها برای اشلی فهمش بستگی به صداها و درک صداهاش وابسته به رنگها و بوها...
《دیوونه نشو...》
نگرانی شبیه عطر ضعیف غروبهای جمعه بود.
قلبش رو تیکه تیکه میکرد.
یه دارو نیاز داشت...
دارویی که باعث بشه قلبش بتپه. به هیچ شانس کوفتیای نیاز نداشت...
روی طناب نازک قدم میزد..معلق میشد اما با دستهای زخمیش مسیر رو طی میکرد!
درد آشنایی که دوباره بهش حمله میکرد
بلند میشد..سایهای که نماینگر اون بود بزرگ میشد
صدای سرفههای خشکش زودتر از خودش اعلام حضور کرد《نمیخوام بمیرم..!!!》
ماشین سریع از اونی که بشه تصاویر پشت پنجره رو تحلیل کنه حرکت میکرد.
اولش سعی کرد رنگهایی که باهم مخلوط شدن رو از هم جدا کنه اما با سرگیجهای که دچارش شد دست برداشت و لب گزید.
فایدهای نداشت چقدر مزههای رو لمس میکرد میچشید..هیچ وقت نمیتونست از میون نارنجی غروب آبیها بیرون بکشه.
سرش به صندلی چرم مشکی رنگ تکیه داد و چشمهاش رو بست.
نیاز داشت به احساسات نو، مکانهای جدید
آب و هوای تازه، کلمات جدید آهنگهای جدید و راههای تازه. بی هیچ خاطرهای که رفتارهای مردم و خودش رو تغییر بده. پاکِ پاک..
انگار که تونسته بود از پس قبلیها بربیاد و دوباره برای خودش شروع کنه..
شبیه این آدمیکه مثل آب روی آتیش عمل میکرد.
قهوهای و آرامش بخش. احساسی شبیه به مرحله آخر بازی همراه با خشم و کمیناراحتی..
اما هیچ کدوم از اینها تو رو مخفی نمیکرد..از دوباره حس کردن..دوباره داشتنش.
از طرفی دیگه کی حوصله اینو داری که دوباره خودش رو از اول رو کنه؟
اما ته دلش آرزو کرد همینطوری بمونه. آرزو کرد تو این حال و هوای شیرین در کنار آدمایی که کنار خودش داره باقی بمونه. دنیای آبنباتی با اسبهای تک شاخ و خوابهای خوب و آروم.
دنیایی خالی از رنگهای خاکستری.
و بی خبر ازینکه زندگی یه چیزی بیشتر از همهی این حرفهاست.
دونستن فقط درد میداد.
چشم از دستهای خالی از دستکش و زخمهایی که ردهای صورتی رنگشون توی ذوق میزد گرفت و سرش رو با زحمت به پایین انداخت.
با شناختی که ازش داشت منتظر بود یه تیکه سنگین بارش کنه و بعد ازونجا بره اما تنها کاری که اون کرد فقط یه نگاه خیره به اشلی و بعد طوری که انگار عادت داشت هر روز دوستش رو تو این حال و سر وضع پیدا کنه سمت آشپزخونه رفت تا لیوان آبی دستش بده.
همونطور که با گوشه آستینش بازی میکرد لبای خشکش رو با زبون تر کرد.
دلش میخواست تمامیاحساساتش پاک بشن، جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشتن. نمیخواست بین اون وزن از ترسها له بشه.. پس بهش گفتن که با ترست رو به رو شو اونقدر باهاش بازی کن تا اثرش کم بشه ; شبیه بازسازی یه صحنه جرم...
حالا اینجا بود!
نمیدونست چی میخواد.
اینکه طناب باریک رو محکم تر توی مشتش بگیره یا فقط ولش کنه..؟
این ترس نبود یا حتی یا دلخوشی ساده.
عروسکی بود که بین دستهای دیگران در حال چرخش بود.
نوبت به نوبت..
اما هیچ وقت نوبت خودش نمیرسید.
عروسک خیمه شب بازیای که هیچ کدوم از حرکاتش دست خودش نبود.
اشلی انسان نبود فقط ماشینی بود که با حالتهای دروغینش روی صحنه میرقصید و زندگی میکرد!
《چرا اونجا بودی؟》
سوالش بیشتر شبیه این بود که چرا زخمیرو که داره خوب میشه چنگ میزنی؟
دستش رو دور لیوان شیشهای حلقه کرد و به گلوش رسوند و جرعهای از آب رو به زور قورت داد.
《ن_نمیخواستم برم..》
《پس چرا اونجا بودی؟ مگه بهت نگفته بودم کار احمقانهای نکنی؟ گفتم جلو چشاش افتابی نشو یا نه؟》
با عصبانیت داد زد و اشلی فقط چشمهاش رو محکم تر روی هم فشرد و لبش رو گاز گرفت.
《متاسفم. م_من فقط مجبور شدم..باور کن نمیخواستم برم من فقط ترسیده بودم. اون بهم گفت ازم متنفره.》
صداش حسی رو متنقل نمیکرد. یخ زده بود.
سرش رو بالا آورد صاف توی چشمهاش نگاه کرد. گونههاش سرخ شده و از حرفی که میخواست بزنه مطمعن نبود.دیگه روشن نمیشد.توی این صف طولانیای که وایساده بود اول و آخرش خودش بود.
فقط یه سریا بودن که زود تر همه چیز رو میفهمن و بعد با یه نفس عمیق...دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنن!
خیلی دور بود ازون روزایی که نگاه کردن به مردم
نفسش رو بند میوردن. خیلی دور بود.
اون دورش کرده بود.
اشلی یکدفعه خنده عجیبی کرد و بی توجه به استخونهای خورد شده اش بلند شد《برو بیرون نمیخوام اینجا باشی.》
با اخم به دیوونه بازیهای اشلی نگاه کرد《چیشد یه دفعه؟ هی با توعم》
همونطور که سمت اتاقش میرفت زمزمه کرد《فقط برو》
همیشه همینطور بود. اون کسی نبود که بیشتر از اینها سوال بپرسه و اشلی هم کسی نبود که بخواد به
سوالی جواب بده.
و خدا میدونست که اگه بیشتر از این بود اونها هیچوقت هم دیگه رو پیدا نمیکردن.
مثل دفعات قبلی که اون رو با بدنی پر از زخم پیدا میکرد همینجوری هم ولش میکرد و میرفت.
انگار عادت کرده بودن و کنجکاوی بیشتر خط قرمزهاشون رو رد میکرد.نفسهای عمیق کشید و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد.
لحظهای بعد صدای کوبیده شدن در تیک تاک ساعت رو همراه خودش برد
و زمان متوقف شد!
تعداد صفحات : 1